می ترسم از دهان هایی که
روایت های ِ عاشقانه شان
شبیه رویاهای ِ من باشند.
می ترسم مخاطب ِ شان تو باشی.
می ترسم از مردهایی که
چای را با تو می خواهند،
خیابان را با تو می خواهند
می ترسم دکمه های ِ پیراهن ِ تو را...
می ترسم شال ِ موهای ِ تو را...
حالا تو عین ِ خیالت هم نیست!
نشسته ای گوشه ی ِ پنجره
و موهایت را با حوصله صاف می کنی،
نمی دانی حال ِ شهر
حال ِ من
حال ِ مردها
پریشان می شود.
اول: آخ
دوم: بغض
سوم: سعی می کنم گریه نکنم دیگه... به اندازه کافی کردم امشب
چهارم: ترجیح دادم اینجا"حالا تو عین ِ خیالت هم نیست" کلن "حالا" رو نخونم
یه بار خودت بدون ِ حالا بخونش، ببین با من موافق می شی؟
آخر:
خوب می نویسی لنتی
خیلی خوب
به قول یه آدم قدیمی :
یک روز "من"؛ جای تمامِ "او"ها را می گیرد، و من می میرم!
گم می شویم توی پریشانی دکمه های پیراهنت..
..
شما عاشقانه هم خوب می نویسی ها ...
زیبا.
سلام. سال نو مبارک!
می دونم نیستی، اما دوست داشتیم که باشی!
من
اینجا بودم
کنار تندیس ها و تابلوها
تو
آن جا که اسب هادر تپه های سرسبز شیهه می کشند!
...........
سلام به روزم
باش حسین...
باش
عجیب بود ...و ملایم.....
بیچاره من بیچاره شهر که بریشان می شویم....