زمان میان ِ تاریکی ِ آن
شب نمی گذشت
پاسبان داشت
توی ِ شب قدم می زد
گل ها،خودشان را جمع و جور
کرده بودند،
خوده شان را به مردن زده
بودند،
صدای ِ افتادن ِ سفیدی ِ
آگاهی
با تیترهای ِ ممنوع
از میان و روی ِ در های ِ
به هر سو بسته
هی
حواس ِ مرد ِ مذکور را پرت می کرد.